یک مترجم و پژوهشگر فلسفه و مطالعات هستی شناختی میگوید: ما در برهوت حقیقت به سر میبریم. انسان از دریافت حقیقت پدیدارها محروم شده است. مثلاً وقتی به یک گل سرخ فکر میکنیم، خیال میکنیم میتوانیم از طریق علم، تمامیت حقیقت آن را آشکار کنیم. گل سرخ زیر میکروسکوپ چند مولکول یا اتم و رنگ دانه بیش نیست. اما آیا اینها در تاریخ انسان به مثابه حقیقت گل سرخ معنایی در بر دارد؟
حقیقت گل سرخ در روییدن است. در به هستی درآمدن چیزی که تا هفته پیش نبود، بالیدن فوسیس (طبیعت در معنای یونانی) است. نماد عشق میان دو نفر است و نماد زیبایی و بخشش زیبایی به نگاه ما، بدون هیچ چشمداشتی و نهایتاً پژمردن و مرگ آن است. آیا بخشش، زیبایی، بالیدن، مرگ و به هستی درآمدن آنچه هفته پیش نیست بود را میشود زیر میکروسکوپ مشاهده کرد؟ آیا هراس جنگل را میشود با یک پهباد مشاهده کرد؟
برداشت انسان از مفاهیم و واژهها، به جهان بینی و درک او از هستی وابسته است. برای یکی، ممکن است علم ابزاری برای بهرهکشی و سود آوری باشد و برای یکی دیگر، آشنایی با طریقِ کشف جهان. شاید نیاز باشد بار دیگر و این بار با نگاهی نو درباره معنای علم، صلح و حقیقت زندگی بیندیشیم.
از اینرو، آنچه پیش رو دارید، گفتوگوی ایسنا با علیرضا میرزایی، مترجم و پژوهشگر مطالعات فلسفی و پدیدارشناختی درباره مفهوم علم، صلح و حقیقت است.
برای شما به عنوان یک پژوهشگر در حوزه مطالعات فلسفی و پدیدارشناختی، علم چطور تعریف میشود؟
وقتی قرار است به تعریف علم بپردازیم یعنی میخواهیم از چیستی علم بپرسیم، پرسش از چیستی علم پرسشی علمی نیست. پرسشی فلسفی است. یعنی خود علم و گزارههای درون علم نمیتواند به این پرسش پاسخ دهد. میخواهیم به این پرسش بیندیشیم که علم به مثابهی علم یعنی چه؟ پرسش از چیستی علم به مثابه معرفت یا همان (ἐπιστήμη) در معنای اصیل و آغازین یونانی خود به معنی دانایی است. و عالم کسی است که پای در سفر به سرزمین و گستره دانایی میگذارد. و در این سفر میخواهد به حقیقت جهان و چیزها راه یابد. پس این دانایی رابطه مستقیمی با حقیقت و نیز عمل پرسش کردن که خاستگاه تفکر است دارد. پرسش از حقیقت در فلسفه پرسشی انتولوژیک یا هستیشناختی است. یعنی در راه یافتن به دانایی عالم واقف به هستی پدیدارها میشود. چرا که اگر پدیدار یا جهانی نباشد، طبیعتاً موضوع یا جایی هم برای سفر نخواهد بود. «باشیدن» اینجا اشاره به هستی پدیدارها است. در این سفر مسافر علم یا همان عالم جهان را تسخیر نمیکند، بلکه او درون آن جهان سیر میکند و از مشاهده و دیدن به آن به حیرت میافتد. پس میتوان دیدن و مشاهده کردن را نیز به آن افزود. باید این مهم را مدنظر داشته باشیم که اینجا مشاهده صرفاً مشاهده دیداری امر حاضر نیست. بلکه راه یافتن به آن دانایی در باب جهان است که گاه ممکن است این دانایی خود را به چشم انسان نشان ندهد. برای درک این موضوع اگر به تعریف آغازین و یونانی حقیقت تحت واژه آلثیا (ἀλήθεια)، یعنی ناپوشیدگی بیاندیشیم، متوجه میشویم که حقیقت امری است که از پوشیدگی به درآمده و بخشی از خود را ناپوشیده یا آشکار میکند و در این ناپوشیدگی همواره بخشی از حقیقت در پوشیدگی میماند و رخ نمیگشاید. مولوی وقتی میگوید «گفت آنچه یافت مینشود آنم آرزوست»، به این بخش نادیده اشاره دارد. پس مشاهده همواره منوط به آنچه دیده میشود و به چشم میآید نیست. با جمعبندی موارد فوق میشود گفت علم در معنای اصیل و یونانی خود رابطهای است میان حقیقت، دانایی، مشاهده و مهمتر از همه هستی جهان. ما تقریباً با ظهور علوم مدرن و خیلی پیشترها با رسالهی غار افلاطون و نیز دو شقه شدن فوسیس یونانی به فیزیک و متافیزیک توسط ارسطو و در آغاز دوران مدرن با دکارت و در کل روشنگری آن معنای آغازین علم را از دست دادهایم. و علم به مثابه دانایی، مشاهده و تأمل در هستی جهان جایش را به تصور، تسخیر و ابژه کردن جهان درهیأت سوژه مدرن بخشیده. از این روی معنای هستیشناختی چیزها و جهان از ما رخت بربسته. و جهان برای انسان تنها در پژوهش و تسخیر و بهرهبرداری از جهان به مثابه منبع ذخیره مواد غذایی و انرژی شده است. یک دانشمند امروزه وقتی به کوه میرسد خود عظمت و شکوه آن برایش معنایی ندارد، تنها به این می اندیشد که در دل کوه چه کانی هایی برای استخراج وجود دارد. یا وقتی به دریا می رسد، در فکر این است که چقدر میتوان از اینجا کوسه و ماهی یا مروارید صید کرد.
به نظر شما، آیا علوم انسانی مانند ادبیات و فلسفه همسو و هم جهت علوم دیگر مانند علوم مهندسی و پزشکی هستند یا خیر؟ به عبارت دیگر، آیا همه علوم یک هدف را دنبال میکنند؟
در دوران مدرن، آن یکپارچگی و وحدتی که میان همه موارد مورد اشارهی شما بود از میان رفته است. و همه اینها از آن کل گرد هم آورندهای که تحت عنوان لوگوس (λόγος) آغازین که برگرفته از لگین (λέγειν) به معنای بیان بود همانند جزیرهای منفردی تک افتادهاند. با تخصصی شدن علوم و شکل گرفتن شاخههای علم، آن درختی که همه این شاخهها را به تنه یک درخت مینشاند و در ریشهای واحد در زمین هستی استقرار میداد فراموش شده است. یعنی آن امر کلی که همه شاخههای دانش و علم را گرد هم میآورد. اگر ارسطو هم کتاب متافیزیک را مینویسد، هم فیزیک و هم فن شعر و هم اخلاق نیکوماخوس نشان از این دارد که هنوز آن امر کلی گردهم آورنده در زمانهی او حاضر و حاکم است. یا وقتی خیام هم به کار نجوم است هم به شعر اشاره به سیطره آن امر کلی دارد. اکنون یک فیزیکدان نمیتواند حضور شعر را در فیزیک احساس کند. اصلاً ضرورتی ندارد. در حالی که شعر خود اشاره به حقیقت به مثابه آشکارگی حقیقت یک قوم در زبان دارد. و فیزیک هم عرصه آشکارگی حقیقت چیزها و رفتارها و حرکت. پس میبینیم هر دو این رشته یعنی شعر و فیزیک به واسطه جلوه گاه حضور حقیقت به هم مرتبطند. اما این ارتباط از میان رفته و اکنون ما با تکههای از هم پاشیده آن کل یکپارچهکننده مواجه هستیم.
اما اینکه همه آنها یک هدف را دنبال میکنند، باید بدانیم منظور از هدف و غایت چیست؟ آیا هدف و غایت خلاصه به معنای امروزی آن یعنی بهره وری و استفاده از جهان دارد، یا معنایی دیگر مد نظر است. ما وقتی میخواهیم به شهری سفر کنیم مقصد همان هدف ما است. اما این سفر فقط خلاصه به مقصد نمیشود. بلکه خود راه هم جزء سفر است. مثلاً ممکن است یک بازرگان در یک سفر کاری با شخصی آشنا شود که اصلاً هدف مسافرت او را دگرگون کند. پس راه و مسیر و حقیقت سفر هم جزء هدف است. اگر علم را به مثابه دانایی و راه یافتن به حقیقت جهان در نظر بگیریم، ادبیات و شعر نیز در پی همین مهماند. شعر آشکارگی حقیقت جهان و پدیدارها در کلام زبان است. اما در اینجا هدف برای یک شاعر هدفی بهره ورانه یا سودمندانه نیست. چرا که حقیقت قابل معامله و خرید و فروش نیست. اما این هدف گرایی و غایت گرایی دقیقاً رسالت علوم مدرن شده. یعنی با نادیده انگاشتن پرسش از حقیقت در علوم جدید علم ابزار معامله، تسخیر و بهره وری از جهان شده است.
پس میتوان گفت تمامی موارد فوق از قبیل هنر، ادبیات، علوم انسانی و مهندسی پزشکی در یک ساحت قرار دارند. تنها انسان مدرن این ساحت معرفت شناختی را از کف داده و فراموش کرده است.
فکر میکنید در دنیای امروزی، علم بیشتر در خدمت صلح است یا در خدمت قدرت؟
واژه صلح پیش از آنکه معنایی سیاسی داشتی باشد واجد معنایی هستیشناختی است. صلح در معنای اصیل خود به معنی عدم تعدی و عدم تجاوز اشاره به مجال به بودن پدیدارها و انسانها است. یعنی وقتی دو نیروی متفاوت در وضعیت صلح به سر میبرند، به هم مجال میدهند بدانگونه که هستند باشند، یعنی هر کدام با مجال به هستی دیگری بدان گونه که هست از هستی او مراقبت میکند. پس صلح در معنای بنیادین خود اشارهای است به مجال دادن به بودن یک پدیدار و مراقبت از آن. این مجال دادن آزاد گذاشتن و راهی کردن آن پدیدار به پدیدار بودن و پدیدار شدن و آشکارگی در ذات خود است. پس اگر ژرفتر به صلح بنگریم، دررابطهای بنیادین با آزادی و به مثابه رها گذاشتن و راهی کردن است.
از آنجا که در علوم جدید پدیدارها مجال بودن بدان گونه که هستند را نمییابند و همواره نه به مثابهی پدیداری که مجال بودن داشته باشد، بلکه صرفاً ابژهای است که باید مورد بهرهبرداری قرار بگیرد و این بهره وری در جهت تقویت قدرت و در کل اراده معطوف به قدرت است به شخصه کمی به «در خدمت صلح بودن» علوم جدید مشکوکم.
پس بالاترین عمل صلحآمیز که امروزه به عدم جنگ ملتها خلاصه و درکل انسانی شده، مجال به بودن وهستن خود جهان است. انسان امروز به طبیعت تجاوز میکند، برای مثال زمینهای کشاورزی به مدد دانش بهره وری به برده انسان در آمده. کشاورزان قدیمی وقتی محصولاتی مثل صیفیجات کشت میکردند، هر پنج یا ده سال یکبار گندم میکاشتند تا زمین استراحت کند و خود را بازیابد، یعنی مجال میدادند خاک زمین به مثابه خاک مجال خاک بودن داشته باشد. اما امروزه با کود و سموم و هورمونهای تسریع در رشد ما تقریباً زمین و در کل جهان را به بردگی کشیدهایم و به صورتی ظالمانه از آن کار میکشیم. و این همان پیامد انحراف علم از حقیقت، دانایی و تامل در مفهوم مشاهدهگری آغازین و هستی جهان است.
چطور میشود در زمانهای که ماشینها جای انسان را میگیرند؛ در عصر رباتها و سایبورگها، انسان بود و هویت انسانی را حفظ کرد؟
یکی از آفات علم جدید، سیطره تکنولوژی و پژوهش به جای دانایی و معرفت است. از آنجا که ما با شیوع روزافزون محوریت انسان در سیطره به طبیعت و جهان، ذات انسانی خود را به مثابه مخاطب آوای حقیقت هستی از کف دادهایم، برخلاف شعار و هدف انسان گرایی میتوانیم بگوییم که اینک ما دیگر با ذات انسانی غریبه شده و آن را فراموش کردهایم. انسان جدید با سیطره عقلانیت مدرن خود را پادشاه جهان میداند. پژوه محوری در علوم جدید یا همان متدولوژی به مثابه شیوههای شناخت جهان در ذات یونانی خود به مثابه متودوس (μέθοδος) به معنای در راه بودن و سفر و تامل در خود راه بود، این معنا در دوران جدید مبدل شده به راهها و شیوههای تسخیر جهان. از سوی دیگر تکنولوژی که علوم جدید را در بر گرفته و آن را تحت سیطره خود درآورده است، برگرفته از واژه تخنه (τέχνη) بود نوعی پوئسیس (ποιεῖν) یعنی به هستی درآوردن امر نیست توسط انسان بود. یعنی مجال به آشکارگی یک چیز. واژه poem یا poetry به معنای شعر هم برگرفته از همین پوئسیس است. یعنی مجال به هستی درآمدن آنچه پیشتر نبود. یک شاعر در شعر مجال میدهد تا شعر به مثابه آوای حقیقت یک قوم روی کاغذ بنشیند. یک مجسمهساز مجال میدهد تا حقیقت یک سنگ در شکل یک مجسمه آشکار شود. پس واژه تخنه به مثابه مجال به آشکارگی چیزی از طریق انسان بیشتر از اینکه اشاره به تکنیک و مهارت داشته باشد، اشاره به خود هستی دارد. اما ذات تکنولوژی جدید از این رابطه غافل است. مارتین هایدگر، فیلسوف آلمانی ذات تکنولوژی جدید را در گشتل (Gestell) به معنای داربست و چارچوب دهنده میداند. یعنی تکنولوژی جدید به مثابه گشتل با دور شدن از معنای آغازین خود مبدل شده به تسخیر و داربستی برای این تسخیر. در این مفهوم گشتل به موجودیت جهان تعدی میکند و در این تعدی انسان را به کار میگیرد. و در این به کار گرفتن انسان به خود معنای انسان نیز تعدی میکند. دیگر انسان به مثابه مخاطب حقیقت و کلام هستی نیست. بلکه برده تعدی شده است که درگیر خود تعدی و فروپاشی امر انسانی است.
اما بهزعم هایدگر حتی ذات گشتل به این تعدی هم خلاصه نمیشود. درست که در این ساحت نیز تکنولوژی چیزی به جهان عرضه میکند، یا بهتر بگوییم حقیقتی را در جهان ناپوشیده میکند. اما بزرگترین خطر آنجا است که تکنولوژی جدید در معنای گشتل کاری میکند تا انسان خیال کند، تکنولوژی تنها راه آشکارگی حقیقت است. برای مثال امروزه ما برای فهم یک اصطلاح یا واژه یا یک خبر سریعاً به گوگل مراجعه میکنیم. یعنی گوگل به مثابه تکنولوژی سایبرنتیک شده جایگاه آشکارگی حقیقت. از این روی وقتی اینترنت قطع میشود گویی جریان و منبع آشکارگی حقیقت نیز از مسدود شده است و ما سرگردان میشویم. گویی برای انسان مدرن تنها راه آشکارگی حقیقت گوگل است.
و اگر صحبت یا نکتهای در زمینه علم، صلح و دانایی دارید، بفرمایید.
ما در برهوت حقیقت به سر میبریم. انسان از دریافت حقیقت پدیدارها محروم شده است. مثلاً وقتی به یک گل سرخ فکر میکنیم فکر میکنیم میتوانیم از طریق علم، تمامیت حقیقت آن را آشکار کنیم. گل سرخ زیر میکروسکوپ چند مولکول یا اتم و رنگ دانه بیش نیست. اما آیا اینها در تاریخ انسان به مثابه حقیقت گل سرخ معنایی در بر دارد؟
حقیقت گل سرخ در روییدن است. در به هستی درآمدن چیزی که تا هفته پیش نبود، بالیدن فوسیس (طبیعت در معنای یونانی) است. نماد عشق میان دو نفر است. و نماد زیبایی و بخشش زیبایی به نگاه ما، بدون هیچ چشمداشتی و نهایتاً پژمردن و مرگ آن است. آیا بخشش، زیبایی، بالیدن، مرگ و به هستی درآمدن آنچه هفته پیش نیست بود را میشود زیر میکروسکوپ مشاهده کرد؟ آیا هراس جنگل را میشود با یک پهپاد مشاهده کرد؟
تنها یک شاعر میتواند حقیقت گل رز را برای انسان آشکار کند
به قول آنجلوس سیلسیوسِ شاعر:
گل سرخ بدون چون و چرا [آنجا] است،
میشکفد، چون میشکفد،
به خودش نظر ندارد،
نمیپرسد آیا کسی میبیند او را [یا نه].
به گزارش خارگ نیوز، در روزگار امروزی که علم را به شناخت علوم مهندسی و پزشکی محدود کردهایم، جای خالی علوم انسانی از جمله ادبیات و فلسفه بیش از پیش احساس میشود. علمی زندگی بخش است که ریشه در صلح، دانایی و درک حقیقت داشته باشد. چنین علمی که از مسیر معرفت و دانایی می گذرد، با هر گونه منفعت طلبی بیگانه است. از اینرو، آن را اصیل و متعالی مینامند.