«کسی مشکلات ما را نمیداند مگر آنکه اینجا زندگی کرده باشد. مظلومتر از بلوچ نیست. ما هم را دوست داریم، شیعه و سنی مثل خانواده با هم زندگی میکنیم؛ ولی بیپولی و خلاف بیچارهمان کرده است...»
صورت مظلوم و زیبایی دارد. به فارسی مسلط است و در انتخاب کلمات ماه. جوری که موقع شنیدن حرفهایش انگار کتاب میخوانم. «هاجره» نمکین حرف میزند و همه حروف «ف» را در کلماتش «پ» تلفظ میکند؛ به گمانم از نشانههای لهجه «بلوچ» است. از مشکلاتش که میگوید لبخند باوقاری روی لب دارد، حتی اگر چشمانش پر از اشک شده باشد. جای تعداد زیادی از دندانهایش خالی شده، اما باز هم خندهاش گرم و صمیمی است: «آنقدر دوران بارداری به خاطر دردهایی که داشتم قرص خوردم، ضعیف شدم. سر اولین بارداری چند تا از دندانهایم افتاد و خندیدن را برایم سخت کرد.» گفتم که خندهاش زیباست. فکر کرد تعارف میکنم.
حرف شوهر سابقش میشود، لبهایش پِرپِر میکند: «هر روز کتکم میزد. هر روز اذیتم میکرد. وقتی ازدواج کردیم آنقدر خوشتیپ و خوشگل بود که هیچکس به گرد پایش نمیرسید. الان هم که معتاد و خیابانگرد شده هیچکس از او خوشگلتر و خوشتیپتر نیست. البته من هم وقتی جوان بودم خوشگل بودم.» هاجره حدود سی سال سن دارد ولی پذیرفته که دیگر پیر شده و جوانی و زیباییاش را از دست داده است. مطمئنم اشتباه میکند.
شیرآباد با همه زاهدان فرق میکند
تقریباً غیرممکن است به زاهدان بیایید و اسم محله شیرآباد به گوشتان نخورد. محله بالاشهر زاهدان! البته لغت «بالاشهر»، ویژگیهایی را در ذهن میسازد که با حقیقت محله شیرآباد تفاوت بسیاری دارد. شیرآباد اگرچه به لحاظ جغرافیایی در شمال زاهدان قرار دارد، اما حاشیه شهر است و حاشیهنشینی تا بوده، با سختی و آسیب فراوان برای مردم همراه بوده است. این محله نه تنها از قاعده محرومیتِ مناطق حاشیهنشین خارج نیست، بلکه در این زمینه از خیلیهایشان هم یک سر و گردن بالاتر هم است.
در سفر به زاهدان، برای آنکه سراغ محله شیرآباد بروم، با چند نفری تلفنی مشورت کردم. یک نفر گفت شیرآباد با همه زاهدان فرق میکند و تاکید کرد تنها نروم. دیگری گفت این روزها به خاطر اتفاقاتی که افتاده ممکن است مردم نسبت به غیربومیها حساس باشند. اما وقتی درباره شیرآباد از «محبوبه» پرسیدم که خودش چهار سال اخیر را در زاهدان زندگی کرده بود، گفت: «شیرآباد مردم خیلی خوبی دارد؛ بیاندازه مهماننواز و دست و دلباز هستند. از نظر مالی و اجتماعی مشکلات زیادی دارند، آسیبها بسیار است. خیلی از اهالی آنجا مشکل شناسنامه و ثبت احوال دارند. اما با این همه اینها به قول خودشان خیلی سَخی هستند». گفتم: «یعنی همان سخاوتمند خودمان؟» گفت: «نه آنقدر سخت و کتابی. یعنی بامرام! مردمش خیلی بامرام هستند؛ به قول معروف داشمَشتی هستند!»
محبوبه در زاهدان مشغول اشتغالزایی شده و برای زنان کمبضاعت و بیبضاعت، شرایط شغلی ایجاد میکند. هنری به آنها آموزش میدهد و بعد برایشان سفارش کار میگیرد تا درآمدی داشته باشند. از طریق محبوبه و دوستانش با جوان سی سالهای که در شیرآباد به دنیا آمده بود و سالها آنجا زندگی کرده بود ارتباط گرفتم. قرار شد او چند ساعتی زحمت رانندگی را بکشد و ما را به محله «داشمشتیها» ببرد.
حدود ساعت یک ظهر رسیدیم. محلههایی که از آن گذشته بودیم چندان نونوار نبودند، اما هر قدمی که در شیرآباد جلوتر میرفتیم محرومیت بیشتر به چشم میآمد. از مقابل کلانتری «۱۳ شیرآباد» رد شدیم، راننده گفت: «روزهای شلوغی جلو این پاسگاه یک عالمه لاستیک آتش زده بودند و دود همه جا را گرفته بود. پاسگاه کارش را درست انجام نداده و نمیدهد. روزهای شلوغی هم همینطور بود. اینجا مردم خیلی خوبی دارد، اما متأسفانه خلاف هم زیاداست. مواد، اعتیاد و …»
چرخی در محله «داشمَشتیها»
کمی در کوچه پس کوچهها چرخیدیم. از جلوی یک مسجد رد شدیم که برای شیعیان بود. پرسیدم: «اینجا اهل تشیع هم دارد؟» گفت: «یک سری جاها شیعه هستند اما نه زیاد. دولت برایشان دوتا مسجد ساخته است.» پرسیدم: «اهل تسنن چند مسجد دارند؟» گفت: «هفتاد هشتاد تا.» گفتم: «چقدر زیاد!» گفت: شیرآباد محله خیلی بزرگی است. مسجد هم زیاد دارد. شاید هر دوتا کوچه یک مسجد باشد».
هرچه بیشتر در کوچهها میچرخیدیم و از میدان اول شیرآباد فاصله میگرفتیم، بهداشت ضعیفتر میشد. خواستم یقه دولت را بگیرم؛ پرسیدم: «هنوز فاضلاب اینجا را درست نکردهاند؟» گفت: «اتفاقا یکی از اولین محلههایی که در آن فاضلاب را درست کردند شیرآباد بود». چند نفر کپسول گاز در دست داشتند یا آن را روی آسفالت خاکگرفته کوچه قِل میدادند. گفتم: «گاز چطور؟ گاز دارند؟» گفت: «گاز، آب، فاضلاب؛ همهچیز هست. اما مردم آنقدر از نظر مالی محروم و ضعیف هستند که خیلیهایشان نمیتوانند از جلو در حیاط تا داخل آشپزخانهشان را لولهکشی کنند تا گاز شهری داشته باشند. برای همین هنوز از کپسولهای گاز استفاده میکنند.»
گفتم: «شنیدم هر محله زاهدان قوم مشخصی ساکن هستند…» حرفم را تأیید کرد و درباره شیرآباد گفت: «اینجا بیشتر قوم گرگیج هستند. گرگیج یک طایفه بزرگ و قدیمی از بلوچ است. اینها به مهربانی و خوشرویی معروفند. البته در شیرآباد آنقدر قدمت دارند که یک جورهایی خودشان را صاحب این منطقه میدانند. بخشی از طایفه رودینی و ارباب هم در شیرآباد زندگی میکنند».
هاجره، پذیرای ما شد
خوشرویی و مهربانیها را از پشت شیشه ماشین نمیشد تشخیص داد. به محبوبه گفتم: «کاش میشد اینجا به یکی دو خانواده سر بزنیم. دلم میخواهد با خانمها صحبت کنیم. میترسم برگردم تهران و حسرت حرف زدن با یک زن بلوچ در دلم بماند». گفت چند نفری را در این محله میشناسد، اما چندان امید نداشت استقبال کنند: «این روزها بعد از اتفاقاتی که در زاهدان افتاده، مردم سخت اعتماد میکنند.» با این وجود خواستم تلاشش را بکند.
کنار خیابان توقف کردیم و تلاشهای تلفنی محبوبه شروع شد. به چند نفر زنگ زد. اولی در همان تماس اول و بقیه به فاصله چند دقیقه، با ارسال پیامی میگفتند که نمیتوانند پذیرای یک خبرنگار باشند. پیشنهاد محبوبه این بود که به عنوان مددکار اجتماعی به سراغشان بروم، راضی نبودم. تقریباً ناامید شده بودیم که ناگهان یادش افتاد: «یکی از نیروهای سوزندوز جدید ما این نزدیکیهاست. قرار است همین روزها برایش اولین سفارش کار را ببرم. شاید او قبول کند.»
زنگ زد و «هاجره» قبول کرد. پیشنهاد دادم: «کاش برویم خرید کنیم و چیزی برایشان بگیریم. دست خالی خوب نیست.» محبوبه موافق نبود و گفت که غیرتشان جریحهدار میشود. راست گفت. بر سر یک جعبه شیرینی به توافق رسیدیم. راننده تاکید کرد قبل از آنکه به خیابان برگردیم زنگ بزنیم تا جلوی در بیاید و اصلاً در پیادهرو منتظر نمانیم.
هاجره زنی است متولد اواخر دهه شصت که سه سال و نیم پیش از شوهرش جدا شده. او پنج فرزند دارد که اولین آنها، دختری پانزده ساله است. از پنج فرزند هاجره فقط کوچکترینشان به مادر سپرده شده و بقیه با مادربزرگشان زندگی میکنند؛ یعنی با مادرشوهر سابقش.
وارد حیاط شدیم. فقط هاجره به استقبالمان آمده بود. به ورودی خانه که رسیدیم دو زن دیگر هم بودند؛ خواهر هاجره، برادر زادهاش و چند کودک قد و نیم. برادرزاده هاجره، زنی هفده ساله است و پسرش «عماد» دو سال سن دارد. یعنی وقتی پانزده ساله بوده مادر شده. خواهر هاجره هم ۲۷ ساله است و مادر سه کودک دیگری است در خانه میروند و میآیند؛ بزرگترینشان هشت سال دارد.
زیباییِ سادگی یا دشواریِ محرومیت
محبوبه حال بچهها را پرسید؛ هاجره قبل از اینکه پا روی فرشش بگذاریم، گفت: «بچه کوچکم تشنجی است، از وقتی به دنیا آمده تشنج میکند. چند شب پیش هم باز تشنج کرد. امروز دکتر بردم اما شلوغ بود نوبت ندادند. برگشتم».
وارد خانه شدیم، در یک فضای کوچک حدوداً چهار متری، سه در بود. یک اتاق دست راست، یک در روبروی که آشپزخانه بود و در دیگری که به نظر میرسید اتاق مهمان یا همان پذیرایی باشد. فرشها ساده، کهنه ولی جارو کشیده بودند. در اتاق پذیرایی یک فرش شش متری که چیزی از نخهایش نمانده و یک کناره دو متری پهن شده است. بیشتر از ۹ متر نبود. یک میز تلویزیون و یک السیدی و البته «رسیور ماهواره»، چند دست رختخواب در گوشه اتاق و دو تا پُشتی. همین. همهچیز مثل خانههای روستایی، بیتکلف اما مرتب است و این میزان از سادگی، برای چند ساعت یا چند روز دلچسب و جالب، اما برای یک عمر زندگی حتماً دشوار است.
حالا که نشستهایم، دقیقتر هاجره را میبینم. لباس خوش رنگ و لعاب بلوچی را پوشیده است. لبه آستینها و دور مچ پایش یک نوار پانزده سانتی پارچه پرکار دوخته شده، یک چادر مشکی که کمی بور شده را روی سر دارد و لبهاش را مثل شال بلندی از یک طرف روی شانه راستش انداخته است. انگار چادر جزئی از لباس بلوچش شده و به آن وصل شده است، هرچقدر میرود و میآید، تکان نمیخورد. ماهرانه با حجم سنگین لباسش کنار آمده و و با وجود این پوششی که دارد، چابک است.
کاش سند ده سال کتک خوردنم را نفروخته باشند
بیآنکه سوال خاصی بپرسیم، در احوالپرسیهای اول گعدهمان، دلتنگی فرزندانش را بروز میدهد: «میخواهم بقیهشان را پیش خودم بیاورم اما نمیشود. به بچههایم رسیدگی نمیکنند. مریض و ضعیف شدهاند.» و حرف از درد دیگری میزند: «پسرم دست راستش مادرزادی انگشت ندارد. وقتی باردار بودم میرفتم خانه مردم کار میکردم و قرصهای پاکستانی میخوردم تا درد بدنم کم شود. خیلی قرص میخوردم فکر کنم همان قرصها بچهام را اینجور کرد.»
مادر و برادر هاجره، به خاطر خرج و مخارج نمیگذارند او برای حضانت فرزندانش اقدام کند، اما هاجره میگوید خانواده شوهرش هم چندان خرجی برای بچهها نمیکند و فرزندانش نه آب و غذای درستی میخورند نه کلاس و مدرسه میروند. گلایه میکند: «من خودم با این شرایطی که دارم از اینجا برایشان لباس و کفش میفرستم، اینجا و آنجا فرقی نمیکند، دست کم پیش خودم باشند کتک نمیخورند و هر وقت بتوانم میفرستمشان مدرسه».
بعد از طلاق، برادرش خرج هاجر را داده، برادری که پدر هشت فرزند است و خرج و مخارج یک مادر بیمار را هم بر عهده دارد. محبوبه پرسید: «مگر مهریه نگرفتی؟» گفت: «از خیر مهریه گذشتیم. برادرم گفت مهریه نمیخواهد، فقط طلاقت بدهد. از بس که شوهرم اذیتم میکرد… یک زمین داشتم در همتآباد که زحمتش را کشیدم و ده سال به خاطرش کتک خوردم. ده سال عرق ریختم و کتک خوردم و هر وقت شوهرم سندش را خواست که ببرد بفروشد و خرج مواد کند، کتک خوردم اما سند را ندادم. بعد از طلاق سند دست آنها افتاد؛ فقط خداخدا میکنم زمین را نفروخته باشد.»
امان از شیرآباد!
از اوایل ازدواجش با شوق و ذوق حرف میزند. مثل همه مردم منطقه، مشکلات مالی زیادی داشته، ولی از زندگیاش راضی بوده؛ تا آنکه اعتیاد، خانه بیتکلف و سادهشان را خراب میکند: «اول خیلی دوستش داشتم، اما وقتی هر روز کتکم میزد؛ همان دوست داشتن زیاد به نفرت شدید تبدیل شد. میآمد معذرتخواهی میکرد میگفت به خاطر مواد عصبانی شده و دوستم دارد. ولی من متنفر شده بودم. آنقدر خودم و بچههایم را کتک زد که با پنج اولاد مجبور شدم جدا شوم».
پیش از معتاد شدن شوهر سابق هاجره، او از زندگی در یک اتاق شش متری با پنج فرزند گلایهای نداشته است: «کل زندگیمان اندازه همین فرش بود. نه دیوار اتاق گچ درست و حسابی داشت، نه درش قفل محکمی. از گاز و یخچال تا رختخواب و کمد لباس همهچیزمان در یک اتاق بود. من هم مثل همه، زندگی خوب را دوست داشتم اما آنقدر سختی کشیدم که دیگر به این چیزها فکر هم نمیکردم. معتاد شد، دزدی میکرد، باتری ماشینها را در کوچه و خیابان میدزدید… آنقدر آزارم داد که میگفتم کاش همین اتاق را هم نداشتیم، اما آرامش داشتیم.»
محبوبه میپرسد: «چطور انقدر بدجور معتاد شد؟». هاجره از زندگی کردن در محلهای گلایه میکند که مردمش را دوست دارد ولی زندگیاش را خراب کرده است: «من شیرآباد به دنیا آمدهام و عمرم اینجا گذشته است. اینجا یک خیابان دارد به اسم آزادی که همهچیز آنجا آزاد است. هیچکس در زاهدان حاضر نیست شما را به آنجا ببرد. به خاطر اوضاع منطقه کسی وارد همین خیابانی که خانه ما هست، نمیشود. شما با راننده خودتان آمدید اما کسی اینجا نمیآید. بعضیها خطرناک هستند، جلو مردم راه میگیرند و میزنند. شیشه ماشینها را میشکنند. ما میگوئیم کولی هستند؛ اما شوهر من هم مثل خیلیها سالم بود. ولی آنقدر در این محله مواد مخدر دست پیر و جوان است، که او هم اینجور شد. وقتی خوب بود کسی بهتر از او در دنیا نبود، ولی وقتی معتاد شد، بدتر از او هیچکس نبود.»
در حسرت روزهای مادری...
حالا به وضوح صدایش میلرزد: «هیچکس مشکلات ما را نمیداند مگر اینکه خودش هم اینجا زندگی کرده باشد. کسی نمیداند بلوچ چه مشکلاتی دارد. مظلومتر از بلوچها کسی نیست. به خدا ما خوب و خونگرم هستیم. همدیگر را دوست داریم. مردم را دوست داریم. شیعه و سنی مثل یک خانواده کنار هم زندگی میکنیم. من با خواهر و دخترخالههایم درد دل نمیکنم با دوستان نزدیکم درد دل میکنم، اکثرشان هم شیعهاند. ولی این همه بیپولی و خلاف ما را بیچاره کرده است.»
«…هیچکس مشکلات ما را نمیداند مگر اینکه خودش هم اینجا زندگی کرده باشد. کسی نمیداند بلوچ چه مشکلاتی دارد. مظلومتر از بلوچها کسی نیست. به خدا ما خوب و خونگرم هستیم. همدیگر را دوست داریم. مردم را دوست داریم. شیعه و سنی مثل یک خانواده کنار هم زندگی میکنیم. ولی این همه بیپولی و خلاف ما را بیچاره کرده است…»
با همه اینها، حالا که سه سال و نیم است چهار فرزندش را از او گرفتهاند، حسرت همان روزهایی را میخورد که کتک میخورده ولی بچههایش جلوی چشمش بودهاند. نزدیک سه سال است که دختر و پسر بزرگش را ندیده و کوچکترها را هر چند ماه یک بار میبیند. بیشتر از همه برای دختر بزرگش که پانزده سال دارد، دلنگران است: «دو سال است خواستگار برایش میرود. میخواهند او را به پسرعمویش بدهند. میترسم او را هم به خاطر خرج و مخارج مثل من زود عروس کنند.»
لابهلای حرفها معلوم شد شوهر خواهر هاجره به دلیل حمل مواد مخدر، زندان است. اوضاع او دست کمی از هاجره ندارد. با سه فرزند باید دنبال آزاد شدن یا تخفیف گرفتن حکم همسرش باشد: «چه کار کنیم؟ شناسنامه ندارد. درس نخوانده. کار نیست. از بیپولی مواد جابجا میکرد. حالا هم افتاده است گوشه زندان.» میپرسم: «چرا شناسنامه ندارند؟» و خواهر هاجره روایت سالها پیش را بازگو میکند: «آن زمان میآمدند در خانه میگفتند بهتان شناسنامه میدهیم. برای پسرها و مردها شناسنامه نمیگرفتند که نروند سربازی. حالا میگوئیم ای کاش شناسنامه بگیرند، ده سال پانزده سال بروند سربازی. فقط شناسنامه داشته باشند تا بتوانند درس بخوانند کاری پیدا کنند، بلکه اسیر خلاف نشوند.»
میترسیم پسرمان بزرگ شود!
شوهر هاجره هم شناسنامه ندارد و هاجره نتوانسته برای هیچیک از فرزندانش شناسنامه بگیرد؛ حتی در شناسنامه خودش هم خبری از اسم فرزندانش نیست؛ خبری از ازدواج و طلاقش هم نیست: «کسی قبول نمیکند که شوهرم ایرانی است. خودش هم که معتاد است و ولگرد کوچه و خیابان شده، اصلاً به فکر شناسنامه گرفتن نیست. من هم از پس این کارها برنمیآیم. کلی دنگ و فنگ و هزینه دارد. از استشهاد و اینها هم سر در نمیآورم. بچهها هنوز شناسنامه ندارند. فقط توانستم بروم فرمانداری. آنجا اثر انگشتشان را ثبت کردم، یک کد دادند و حالا میتوانند در مدرسه دولتی درس بخوانند.»
خودش فقط پنج سال دوره ابتدایی را به مدرسه رفته است، ولی میگوید با گذشت این همه سال از دوران تحصیلش، بهتر از بچههایی که دوره راهنمایی را تمام کردهاند از حساب و کتاب و خواندن و نوشتن سر در میآورد. وقتی هاجره در سن تحصیل بوده، شیرآباد مدرسه راهنمایی نداشته است؛ اما او هنوز شوق تحصیل دارد و حرف از آرزوهایی میزند که شاید کسی در رفاه هم جسارت فکر کردن به آنها را نداشته باشد: «دوست دارم کارگردان شوم، فیلم زندگی خودم را بسازم. فیلمی بسازم که جهانی شود. کسی نمیتواند روزهایی که من زندگی کردهام را تصور کند. نشد درس بخوانم. برای همان ابتدایی هم پول نداشتیم. نمیتوانستیم مداد بخریم. روی زمین کلاس میگشتم و تکههای مغز مداد بقیه بچهها را پیدا میکردم تا با آن بنویسم. همیشه وقتی معلم میخواست املا بگوید گریه میکردم، چون مداد نداشتم، ولی درس را بهتر از همه بلد بودم. دبستانم که تمام شد یک بار معلمم من را در خیابان دید و به مادرم گفت این بچه خیلی زرنگ است. یک جوری بفرستید درس بخواند. اما نشد. نرفتم.»
با همه اینها بزرگترین آرزوی هاجره خانه و ماشین نیست. پول نیست، حتی درس خواندن و دانشگاه رفتن و کارگردان شدن هم نیست؛ بزرگترین آرزوی هاجره این است که بتواند برای فرزندانش شناسنامه بگیرد و آنها را به مدرسه بفرستد: «اینجا خیلیها کار ندارند چون شناسنامه ندارند. معتاد میشوند چون کار ندارند. موادفروش میشوند چون معتادند، بعد هم به خاطر همه اینها دستگیر میشوند. همه آرزو دارند پسرشان بزرگ شود تا عصای دستشان باشد. ما اینجا میترسیم پسرمان بزرگ شود! بیشناسنامه چطور زندگی کند.»
دو کلام حرف سیاسی
محبوبه بعد از آنکه قول پیگیری برای شناسنامه گرفتن فرزندان هاجره را میدهد، حرف را به سمت سفارش کار سوزندوزی میکشاند تا کمی حال و هوا عوض شود. خواهر هاجره به اتاق دیگر رفت و یک کیسه کوچک آورد. چند گوشواره و گردنبند که رویشان سوزندوزیهای رنگانگ شده بود. حسابی خاک خورده و قدیمی شده بودند اما زیبایی و سادگیشان دلنواز بود. گفتم که فرصت نکردهام سوغاتی بخرم، اگر لازمشان ندارد چندتایی را بردارم. قبول کرد و مشغول انتخاب شدم.
صدای اذان عصر آمد. برادرزاده هاجره همانطور که میگفت «ای وای! نماز ظهرم را نخواندم» فرزندش را از روی زانو برداشت، بلند شد و بیرون رفت. گفتم: «دیروز رفتم نماز جمعه، راهم ندادند». گفت: «بعد از آن جمعه که خیلیها کشته شدند، زنها نمیروند. چون آن جمعه مأمورها گاز اشکآور سمت خانمها شلیک کردهاند. فعلاً خانمها نمیروند.»
بعد از آنکه کلی درد دل کرده بودیم، حالا مثل هر جمع ایرانی دیگری حرف کمی سیاسی میشود. هاجره از اهمیت ویژه اهل سنت به حضور در نماز جمعه میگوید: «ما نماز جمعه برایمان مهم است. پیر و جوان و زن و بچه همه میرویم. زنها کمتر، ولی مردها همیشه میروند؛ برادر خودم همیشه با دو پسرش میرود. آن هفته که تیراندازی شده بود هم رفته بود. میگفت ما سر نماز بودیم که صدای تیر آمد. تا شب در عیدگاه گیر کرده بود و نتوانست برگردد. همینجا در شیرآباد هم کلی شلوغ شد. مدام صدای تیراندازی میآمد.»
محبوبه پرسید: «یعنی اقوام بلوچ با حجاب نداشتن زنان موافقاند؟» هاجره سراغ حرفهای دیروز عبدالحمید رفت و گفت: «دیروز اخبار نشان داد که مولوی عبدالحمید هم با آزادی حجاب موافقت کرده و گفته زمان خلفای راشدین حجاب برای زن آزاد بوده است. قبلاً با آرایش کردن زنها مشکل داشت اما حالا خیلی تغییر کرده و اینطوری میگوید. نمیدانم به خدا! فقط دعا کنیم هرچه به صلاح جامعه است همان جور شود.»
خواهرش دنباله حرف را میگیرد: «بعضی از اقوام بلوچ خیلی تغییر کردهاند. لباس بلوچ نمیپوشند، فارسی صحبت میکنند و لباس فارسی میپوشند. قدیم اجازه نمیدادند زن برود خرید کند، حالا مردهایشان در خانه مینشینند و زنها به بازار میروند. برای همین شاید یک سریها حجابشان را بردارند. اما ما که نمیتوانیم». هاجره تاییدش میکند: «خانواده ما روی حجاب خیلی حساس است.»
ایدههای شورشی در خانه هاجره
دو جفت گوشواره و یک گردنبند انتخاب کردم تا از هاجره، خواهرش و برادرزادهاش به یادگار نگاه دارم. گفت: «خواهرم و بقیه آنقدر مسخرهام میکنند، میگویند اینها قشنگ نیست. ولی من از بچگی عاشق کارهای هنری بودم. عاشق نقاشی، طراحی، هنر. دستم به آنها که نرسید. حالا اگر خیاطی و سوزندوزی نکنم میمیرم.»
بعد با شوق از همان کیسه یک پارچه بیرون آورد و گفت: «بگذارید ایدههای شورشیام را هم نشانتان بدهم…» همه خندیدیم. تعریف کرد: «چند روز پیش برادرزادهام گفت برایش شعار زن زندگی آزادی را بدوزم، گفتم نه! زن زندگی آزادی را نمیدوزم؛ اصرار کرد، این یکی را برایش دوختم…»
پارچه را دستم داد. باز کردم. با رنگ آبی روشن سوزندوزی کرده بود: «مرد، میهن، آبادی…» گفتم: «چقدر تمیز و قشنگ دوختهای.» از خانه هاجره به خواست خودش عکسی نگرفتم؛ اما گفتم این یکی را بیخیال نمیشوم. اجازه داد و عکس گرفتم.
به راننده زنگ زدم. دم در حیاط، موقع خداحافظی با هاجره به شوخی گفتم: «مواظب خودت و ایدههای شورشیات باش.» خندید و گفت: «راستش کمی فکر کردم، زن، زندگی، آزادی را هم میدوزم، یک عالمه هم میدوزم. بعد همه میفرستیم به تهران. آنجا حتماً کلی فروش میرود…».