خورشید وجودش از روستای خُرد و خِردپرور کدکن در خراسان طلوع کرد، اگرچه کنیهاش شفیع است و شفاعت کار عارفان، اما منش خود و تبارش به علم گرهخورده و از خاندان عالمان نشابور مردهریگ دارد، کنایتی است شاید که او و اجدادش به علمشان شافعان خلقاند.
محمدرضا شفیعی کدکنی، استاد است و دکترا در ادبیات دارد و بااینهمه گستره وجودش به هیچ عنوانی نیازمند نیست، دریایی است که از بارانها و بارانهای بیپایان ادب و فرهنگ پارسی و جهان لبالب و لبریز است، مشامش از عطر تمام کوچهها و پسکوچههای هفت شهر عطار سرخوش است، با ابوسعید ابوالخیر و پابهپا رفته و در «چشیدن طعم وقت» با او بوده و چه آنکه «دفتر روشنایی» را با «بایزید بسطامی» تورق کرده است. از شوریدگیها و جانگدازیهای مولانا در فراق شمس تا غوغا و جنون بیدل دهلوی و راههای رفته سنایی نوشته است، و چه بسیار و چه بسیار کار که در احصا ادبیات، تاریخ، عرفان و تاریخ عرفان و صوفیه ترجمه و نوشته و احقاق حق مطلب را به سنجه تحقیق کرده است، و این همه کم است اگر آنچه نوشته به نثر و آنچه از او جوشیده به نظم کهن و نو، سیاهه کنیم.
او از آن نسلی است که پر کار بودن و بارور چون هزار درخت بودن را، باور دارد، وگرنه چگونه میشود ۱۳۱۸ به دنیا آمده باشی و فهرستنویسان آثارت به تعداد سالهای جوانی تا پیرانهسریات را کتاب فهرست کنند و این فارغ باشد از تمام آن سالها که دست از پژوهش و نوشتن بسیار مقاله برنداشته و از تربیت بسیار شاگردان در دانشگاه فروگذار نکرده باشی و بااینهمه در محافل انس با دوستانِ حقگزار به جد حضور یافت و اوصاف نیک و پرهیزکاری همه یاران هم شانه و همشان را برشمری.
این تربیت و این اهتمام که جز به گرد چراغ معرفت نگردد را خود از پدرش میرزامحمد آموخت که بینیازش کرد از تحصیل در دبستان و دبیرستان، تمام علوم قدیمه را از محضر او فراگرفت همچون او که از محضر پدرش تا آن نیای بزرگشان میرزامحمد شفیع کدکنی ملقب به «میرزای عالمیان» که در عهد شاهعباس صفوی عمر به تحصیل گذراند.
در همان کدکن و نیشابور و بعدتر در مشهد از محضر محمدتقی ادیب نیشابوری و «فقیه آزادگان» شیخ هاشم قزوینی و سید محمدهادی میلانی بهره برد و درس خارج فقه را تمام کرد تا آنکه دستی از عالم دوستان او را به استدراک علوم جدیده کشاند و در اولین نوبت شرکت در کنکور نفر اول شد و تحصیل ادبیات فارسی را در دانشکده ادبیات دانشگاه فردوسی شروع کرد و پس از فارغالتحصیلی راهی تهران و دانشگاهش شد تا آنچه آغاز کرده بود به کمال رساند و تمام کند.
در این دانشگاه همچنان که شاگردی ممتاز ورود کرد، استادی تمام و ممتاز شد و ماند. آن قدر که بزرگان آن دوره و دوران از جمله بدیعالزمان فروزانفر از فضیلت و دانش او بسیار یاد کردند.
از زمانی که در تحصیل علوم جدیده جهد کرد و کوشید بیوقفه بر دو اصل استوار ماند، یکی آن که گذشته با شکوه که نیاکان ادب همچون عمارتهای سر به فلک کشیده ساخته بودند و در پس تحولات جهان متروکه مانده بود، چون دیگران تحقیر نکرد، چه آن که خاک و خاکستر قرنها را به همت پژوهشهای شبانهروزی زدود و بعد از آن به نقدشان نشست. و دو اینکه باز چون دیگرانی به تخریب ساحت و ساخته فرهنگ جهانی از جمله غرب - بنا به پشتوانه گذشته خودش و نیاکانش - ننشست چه آن که تا توانست از آنچه در جهان فرهنگی غرب بارور شده بود و جهان جدید را ساخته بود، بهره برد و آن را به دیگران آموخت. احترام تمامقدش به علم بود و بیشتر از آن به آنچه نمیدانست، با آن که در علامه بودنش تردیدی نیست، در سخنانش تواضعی راستین مستتر و مستمر است.
موسیقی شعر و آنچه او از صورتگرایی و عرفان گفت
در میان بسیاری از کارهایش کتاب «موسیقی شعر» در زمان انتشار حال و هوای ادبیاتمعاصر را دگرگون کرد. آن قدر که در مقدمه چاپ سوم کتاب توضیح داد که چرا بخش و سرفصلی را حذف کرده است. در همان صفحات اول در پاسخ به جوانانی که به او اعتراض کرده بودند، نوشت:
«عدهای از شعرای جوان با نامه و تلفن و پیغام و حضوری گله کردند که چرا گفتهام در این سالهای بعد از سقوط سلطنت شعر برجستهای به نظرم نرسیده است و اگر بوده از کارهای گویندگانی بوده است که قبل از دهه پنجاه به کمال شعری خود رسیده بودهاند. من همچنان عقیده دارم و درین عقیده روز بروز، راسختر میشوم که شعر از وقتی روی در ضعف نهاد که شعرای جوان، بجای این که به زندگی زمانه و عشق و سرنوشت انسان بیندیشند به این فکر افتادند که چه کار کنند که «صاحب سبک» شوند و به اصطلاح روزنامهها «زبان خاص خودشان» را پیدا کنند؛ در نتیجه هم از «ذات زندگی» که سرچشمه همه هنرهاست - بدور افتادند و هم از «سایه زندگی» که سبک است.
این روزها در نوشتهای از شاعر بزرگ روس، بوریس پاسترناک خواندم که در مورد انحطاط شعر در نسل شاعران روس سالهای ۱۹۲۰ گفته بود:
... برای من رؤیای زبانی جدید» و شکل «بیان کاملاً شخصی» مفهومی ندارد. بخاطر این رؤیا بود که از بیشتر آثار سالهای بیست، که فقط به دنبال تجربیات سبکی بودند دیگر اثری نیست. فوقالعادهترین کشفها زمانی اتفاق میافتد که وجود هنرمند لبریز از چیزی گفتنی ست؛ درین حالت او زبان رایج را برای بیان آن انتخاب میکند و این زبان در حین کاربرد، از درون، دگرگون میشود.»
بنظرم رسید که عین همان بیماری در شعر ما نیز شیوع پیدا کرده است. من بعنوان معلم درس «سبک شناسی» به تمام شاعران جوان یادآور میشوم که صاحب سبک شدن و زبان خاص پیدا کردن کار دشواری نیست. شاعر شدن کار سختی است. امروزه با بهره وری از نظریهها میتوان دهها نوع «سیک شعری» و «زبان خاص بوجود آورد اما صد سال هم که با نظریه کار کنند یک رباعی مثل رباعیات خیام یا یک غزل مثل غزلهای حافظ نمیتوانند بگویند؛ زیرا شاعر شدن است که دشوار است، شعر گفتن است که دشوار است، اما «صاحب سبک شدن» و «زبان خاص» بوجود آوردن، کاری است بسیار سهل و آسان.»
استاد در همین کتاب و باز در مقدمه علاقه خود به فرمالیست یا صورتگرایی را نشان داده و مینویسد: «امروز بخش عظیمی از مطالعات در باب آثار ادبی بویژه شعر را، در سراسر جهان از پاریس تا پراگ و از لنینگراد تا هاروارد، جستجوهای صورتگرایانه تشکیل میدهد و هر گروهی بر مجموعه راه و روش خویش نامی مینهد که شمارش این نامها خود میتواند موضوع کتاب قابل ملاحظه ای باشد بافت، ساخت، صورت و دهها نام دیگر که همه به کشف مبانی جمالشناسی شعر ناظرند و با همه پراکندگی اصطلاحات و تشتت تعبیرات یک هدف را دنبال میکنند تحلیل متن، جدا از شرایط تاریخی آن و رها از همه عواملی که در خارج از حوزه متن قرار دارد.»
او همچنین درباره پژوهش درباره عارفان در مقدمه کتاب دفتر روشنایی مینویسد: «غرض از یادآوری این بدیهیات این بود که بگویم، عرفان مثل هر نگاه جمال شناسانه و هنریی دارای دو وجه یا ساحت است: از یک سوی عارفی که با تجربههای هنری و خلاق خود دین و مذهب را مینگرد و آن دین و مذهب را وجه هنری و ذوقی (= عرفان) میبخشد و از سوی دیگر کسانی که در پرتو خلاقیت و نگاه هنری او به آن دین مینگرند و عرفان حاصل از نگاه او را تجربه میکنند؛ اینان نیز به گونه ای دیگر عارفان آن مذهب اند، در حد سیروسلوک در تجربههای ذوقی او. در این چشم انداز هم بایزید بسطامی عارف است، به عنوان کسی که تجربه دینی اسلامی را وجه هنری و ذوقی میبخشد، و هم کسانی که در پرتو تجربه ذوقی و هنری او میتوانند اسلام را از نگاهی ذوقی و هنری بنگرند.»
در هر دو این یادداشتها و در بسیاری دیگر از کارها محمدرضا شفیعی کدکنی آن مشخص است، موضوع پژوهش است نه جانبداری از شیوه و سلوک و مسلک و ایدئولوژی.
همدل با اخوان و ابتهاج
در میان شاعران این روزگار به مهدی اخوان ثالث که هم دیار بودند و او از مشهد میآمد و این از کدکن بیشترین همدلی را داشت، امیرهوشنگ ابتهاج شاعر هم از دوستانی بود که مهرشان به هم بیاندازه بود. اشعار او را ترانهخوانان خواندهاند و فرهیختگان تکریم کردهاند و بعضی از اشعارش زمزمه روزگار سخت و تلخی بوده است که بر مردمان رفته است. از جمله این شعر که گفت:
طفلی به نامِ شادی، دیریست گم شدهست
با چشمهای روشنِ برّاق
با گیسویی بلند، به بالای آرزو
هر کس ازو نشانی دارد،
ما را کُنَد خبر
این هم نشانِ ما:
یکسو، خلیجفارس
سویِ دگر، خزر
هم نفس با دانشجویانش در پیرانهسری جوان است و ریشه در اعماق دارد، ۱۹ مهر سال روز تولد محمدرضا شفیعی کدکنی است، سایهاش مستدام.
انتهای پیام