کد خبر : ۲۵,۴۱۵
۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۳ ۲۳:۴۲
آخرین بازمانده از صیادان مروارید خارگ گفت: صید مروارید، یکی از شغل‌های اصلی مردم خارگ بود که بیش از صدها نفر به آن مشغول بودند.
صید مروارید هم مثل خیلی از کارهای سنتی دیگر، دوره‌اش در خارگ تمام شده و حالا فقط یادش باقی مانده و خاطراتی که سینه به سینه نقل می‌شود و هر روز هم بیشتر رو به فراموشی می‌رود، تا چند نسل آینده، شاید مروارید هم به افسانه‌ها بپیوندد و دیگر کسی باور نکند که این منطقه روزی منبع صید مروارید منطقه بوده و هر روز عده زیادی، ساعت‌ها وقت خود را برای صید مروارید می‌گذاشتند.
 
اما در میان این همه، فردی هست که هنوز خاطرات صید مروارید گوشه ذهنش جاخوش کرده و آن را شب و روز لمس می‌کند، کارش همین بوده و امروز آخرین بازمانده صیادان مروارید خارگ است. «حسین سفیدی‌زاده» شاید دیگر مثل سال‌ها قبل آنقدر تمرکز فکر کردن به آن خاطرات کهنه را نداشته باشد و کهولت سن، کمتر فرصت بیان آن خاطرات را به او بدهد، اما دل به دلش که بدهی، حوصله‌اش را که داشته باشد، می‌نشیند و ساعت‌ها برایت از خاطرات آن روزها می‌گوید، آن روزهایی که هنوز صیادی رونق داشت و مروارید به وفور یافت می‌شد، آن روزها که جزیره حال و روز خوشی داشت و زیستگاه بکری بود برای رشد انواع آبزیان. همان روزها که هنوز خارگ معدن صادرات مروارید، صیفی‌جات و مرکبات بود، خاطرات دریا و طوفان، خاطرات سفر و دریا، هنوز گاهی چون گهواره تکان تکانش می‌دهد.
 
دوست داشتم برایم از آن روزها بگوید، از آن روزها که آسمان هنوز آبی‌تر بود و دود و سیاهی رویش را نپوشانده بود، آن روزها که سواحل پهناور مرجانی هنوز اینقدر کوچک نشده بود و ماهی‌ها اینقدر اندک نشده بودند، برایم از آن روزها گفت و به هر خاطره‌ای گریزی اندک زد.
 
سنش و سالش را یادش نمی‌آید و خودش هم نمی‌داند، اما بچه‎هایش می‌‌گویند به شناسنامه ایرانی‎اش حدود 105 سال و با شناسنامه کویتی‌اش که حالا گم شده، شاید حدود 115 سالش باشد، مقیم کویت بوده و بعد به ایران آمده، گوش‌هایش سنگین‌تر از آنی شده که حرف‌های ما را بشنود و باید با فریاد با او سخن بگویی، اما هر خاطره‌ای را که خودش یادش باشد برایمان تعریف می‌کند.
 
می‌گوید آن روزها ساعت‌ها روی آب غوص می‌کردیم (غوطه‌ور می‌شدیم) برای صید مروارید، پدرم هم جاشو بود و وقتی مروارید صید می‌کردیم، از کشورهای عربی می‌آمدند و از ما می‌خریدند، می‌گوید ساعت‌ها راه برای خرما تا بصره طی می‌کردیم، لنج‌ها زیادتر بودند و ما با لنج حاج عبدالحسین ملاح‌زاده تا کشورهای همجوار مثل عراق، بحرین، امارات، قطر و سوریه می‌رفتیم، کاسبی ما همه از دریا بود. ما در دریا بزرگ شدیم و همانجا پیر شدیم.
 
جای ما در جزیره خارگو بود، 12 کپر آنجا زده بودیم و آب شیرین از خارگ به آنجا می‌بردیم و البته خودش هم آب داشت، اما برای خوردن خوب نبود و فقط برای دست شستن و مصارف دیگر استفاده می‌شد.
 
صیادان بیشتر بودند و تعدادشان خیلی زیاد بود، بیش از 100 لنج آن موقع برای صید مروارید می‌آمدند که بیشتر از کشورهای بحرین و کویت بودند و مرواریدها را از ما می‌خریدند، میرزا حاجی بحرینی یکی از صیادان قدیمی خارگ بود که اکثراً با او بودیم.
 
می‌گوید خارگ قدیم باغ‌های زیادی داشت، باصفاتر بود، میوه‌ها و مرکباتش آنقدر زیاد و معروف بود که به گناوه و دیلم و بقیه مناطق صادر می‌شد، بعدها که نفت آمد همه باغ‌ها خراب شد، 20 باغ فقط در خود فرودگاه امروزی داشتیم که گندم، جو و عدس می‌کاشتند.
 
می‌گوید یکی از کارهایمان این بود که سنگ را با عبدالرسول احمدی در می‌آوردیم و در گاری می‌گذاشتیم و از کوه تا اسکله آن‌ها را حمل می‌کردیم و یک قرآن دست مزد می‌گرفتیم، سنگ‌ها را از خارگ برای زیر مخازن نفت و تانکی‌ها به آبادان می‌بردند و گاهی هم برای ریل قطار به بصره می‌رفت، که ریل قطار امروز بصره، سنگ‌هایش سنگ خارگ است.
 
با شوق و شور از مراسم لیوا برایمان می‌گوید، یکی از مراسم‌های سنتی خارگ، که سوغات آفریقا بود و شاید کمی باورهای خرافی چاشنی‌اش شده، می‌گویند برای کسانی است که جن زده می‌شوند و به قول معروف زار یا همان هوا می‌گیردشان و بابای زار‌، همراه با چند نفر دیگر که دهل زن هستند و اشعاری را می‌خوانند، گرد فرد زار گرفته می‌چرخند و با ترکه‌ای به بدنش می‌زنند تا خوب شود، آداب و رسوم خاص خودش را دارد، می‌گوید جای ما از بچگی در مراسم لیوا بود، سه چهار تا دمام داشتیم که هر وقت مراسم لیوا بود ما در آن شرکت می‌کردیم و من یک پای ثابت آن بودم، دمام بزرگی داشتم که اغلب توی مراسم همراهم بود، بعد شروع می‌کند برای ما با لهجه‌ای آفریقایی لیوا خواندن و خودش شور می‌گیرد و نغمه‌هایی را زمزمه می‌کند.

نظرات بینندگان

تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید