روزهایی که بر ما میگذرد، تداعیگر سالروز ارتحال روحانی مجاهد، مرحوم حجتالاسلام والمسلمین شیخ مصطفی رهنماست که در طول زندگی طولانی خویش، هیچگاه علایق و تکاپوی جهادی خویش را فروننهاد. اینک به این مناسبت و در نکوداشت یاد و خاطره تلاش بیامانش، گفت و شنودی نشرنایافته از وی که در آن به بیان پارهای از خاطرات سیاسی خود پرداخته را به شما تقدیم میداریم و برای آن فقید سعید، مزید رحمت و غفران الهی را مسئلت میکنیم.
جنابعالی در نهضت ملی نفت بسیار فعال بودید و با مرحوم آیتالله کاشانی هم ارتباطات نزدیکی داشتید. از ویژگیهای ایشان و این رابطه خاطراتی را برای ما نقل کنید.
بسم الله الرحمن الرحیم. مرحوم آیتالله کاشانی فوقالعاده متواضع و شوخطبع بود و به من هم لطف زیادی داشت. بنده چه در دوران نهضت ملی شدن نفت و چه پس از آن، با ایشان ارتباطات زیادی داشتم. یک بار من اعلامیهای را نوشته و در آن مردم را از گذاشتن کلاهشاپو - که دستور رضاخان بود- منع کرده بودم. این اعلامیه توزیع و در بعضی جاها روی دیوارها نصب شده بود و برخی از افراد، از جمله جهانگیر تفضلی، مدیر روزنامه ایران آن را دست گرفته بود و مسخره میکردند که این آخوند چه میگوید؟ خاطرم هست مرحوم آقای کاشانی میگفتند: ای کاش اینطور نمینوشتی که اینها اینطور حرف بزنند!
ظاهراً ارتباطتان با دکتر مصدق هم بسیار نزدیک بوده است؟
بله، یک بار هم درباره حقوق زنان در اسلام با ایشان بحث کردم. ایشان در کتابش نوشته بود که در اسلام دخترها میتوانند در سن بلوغ، یعنی ۹ سالگی ازدواج کنند! من گفتم: از نظر اسلام یک دختر ۹ ساله بالغ هست، ولی تجویزی برای شوهر دادن او در این سن نشده، بلکه باید بتواند شوهرداری کند.
همانطور که اشاره کردید دکتر مصدق هم به من لطف زیادی داشت و برای کتاب «مسلمین جهان» من، علاوه بر یک مقدمه مفصل از دکتر حسن صدر، یک متن کوتاه هم از ایشان در اول کتاب هست. دکتر حسن صدر نویسنده کتابهای «علی مرد نامتناهی» و «الجزایر و مردان مجاهد» است که همراه با دکتر مصدق به سازمان ملل رفت. ایشان در مقدمه مفصل کتاب، از من بسیار تعریف کرده و نوشته بود که: رهنما خیلی استقامت کرده است. دکتر مصدق بعد از خواندن کتاب، یک صفحهای در تجلیل از آن نوشت که ما آن را هم تکثیر کردیم و هم در اول کتاب قرار دادیم. این کتاب در سال ۱۳۴۱ توقیف شد.
از دیگر اعضای جبهه ملی با چه کسانی ارتباط داشتید و دارای چه ویژگیهایی بودند؟
دکتر اللهیار صالح بود که من به منزلش رفت و آمد داشتم و مرد مسئول، متدین و اهل نمازی بود. او یادداشتهای زیادی داشت و از سوی یکی از بستگان ساواکیاش، سخت تحت فشار بود. در دهه ۱۳۳۰ که اعلامیههای زیادی را در مورد اندونزی، مراکش و الجزایر مینوشتم و پخش میکردم، با ایشان در ارتباط بودم و بخشی از اعلامیهها را به ایشان میدادم و گاهی هم اعلامیههای آنها را میگرفتم. دکتر سنجابی هم که همشهری ما بود و کم و بیش با او ارتباط داشتم، بعد از انقلاب حرفهای نابجایی درباره قصاص زد که امام واکنش تندی علیه جبهه ملی نشان دادند. ای کاش آن حرفها را نمیزد!
شما در زمره افرادی هستید که زندان، شکنجه و تبعیدهای رژیم پهلوی را بارها تجربه کردهاید. از آن روزها برایمان بگویید.
من ۱۸ بار توسط دستگاههای امنیتی رژیم شاه دستگیر، زندانی و تبعید شدم. چهار بار از این زندانها با شکنجههای سنگین همراه بود که نهایتاً به بیماریهایی سنگین و دائمی برای من منجر شد. البته ساواک اغلب هم موفق نمیشد مرا دستگیر کند، وگرنه این آمار خیلی بالاتر میرفت! یک بار دکتر صدر توسط یکی از آشنایانش- که با ساواک ارتباط داشت- به من خبر داد که تحت تعقیب ساواک هستم و بهتر است حواسم را حسابی جمع کنم. یک بار هم در حالی که اعلامیه داشتم، به یکی از روستاهای گرمسار رفته بودم که متوجه شدم مأموران ژاندارمری در تعقیبم هستند و با اسب یکی از روستاییها، از مهلکه فرار کردم. من در برخورد با مأموران ساواک هیچ ترسی نداشتم و آنها را صراحتاً از این شغل برحذر میکردم و میگفتم: دنبال یک کار شرافتمندانه بروید!
ساواک غیر از تعقیب و گریز، سعی در تخریب شخصیت مبارزان هم داشت. از این جنبه چه خاطراتی دارید؟
یک بار یکی از مأموران ساواک، با لباس آخوندی به روستای خانواده خانم من رفته و مرا بیسواد و دیوانه معرفی و سعی کرده بود تا ذهن آنها را نسبت به من خراب کند! یک بار هم مادرم برای ملاقات با من به زندان آمده بود و مأموران ساواک سعی کرده بودند او را تطمیع کنند. آن روزها مادرم سخت نیاز مالی داشت و حسابی گرفتار بود. وقتی به ملاقات من آمد، این حرف را به من زد و من او را به شدت برحذر داشتم.
به چه جرمی شما را دستگیر و زندانی کردند. دراین باره به چند مورد اشارهای داشته باشید؟
ساواک نسبت به رابطه من با سفارتخانههای خارجی بسیار مشکوک بود و مرا جاسوس میپنداشت، به همین دلیل همیشه رفت و آمدهای مرا کنترل میکرد. یک بار موقعی که در تجریش از سفارت سوریه بیرون آمدم، دستگیرم کردند.
یک مورد دیگر از دستگیریها در کودتای ۲۵ مرداد ۳۲ و فرار شاه اتفاق افتاد. من در نایین بودم و همین که مطلع شدم که کودتا شکست خورده و شاه فرار کرده، در قهوهخانهای عکس شاه را پاره کردم و در روز ۲۸ مرداد به همین جرم دستگیر شدم و مرا به اصفهان بردند. در اصفهان حدود ۸۰ روز با تودهایها و برخی از مبارزین اصفهان در زندان بودم. این زندان بین مسجد شیخ لطفالله و مسجد امام در میدان مسجد نقش جهان قرار داشت و حدود 100 نفر زندانی سیاسی را در خود جای داده بود. بعد از محاکمه، قاضی حکم یک ماهه زندان را برای من صادر کرد و آزاد شدم، ولی حق حضور در اصفهان را نداشتیم، لذا به قم رفتیم و بعد از دیدار با مادرم، به تهران آمدم تا در ۲۰ آبان در تظاهراتی که قرار بود علیه شاه صورت بگیرد، شرکت کنم، ولی تظاهرات برگزار نشد. گاهی هم به دلایلی مثل ساختن دستگاه چاپ دستگیر میشدم!
ساختن دستگاه چاپ؟
بله، با چوب یک چارچوب ۲۵ در ۴۰ سانت درست کردم و روی آن گونی کشیدم و روی گونی جوهر ریختم و با آن اعلامیه چاپ میکردم. یک بار ساواک به این دلیل مرا دستگیر کرد.
بعد از کودتای ۲۸ مرداد، شرایط برای مبارزان بسیار سخت شد. اولین بار پس از کودتا، کی و چگونه دستگیر شدید؟
بعد از کودتا مأموران فرمانداری نظامی حکم دستگیری مرا داشتند، ولی من خودم از این قضیه خبر نداشتم. در روز ۱۲ اسفند داشتم از خیابان اکباتان وارد خیابان سپه میشدم که مأموری - که اهل کرمانشاه بود- مرا شناخت و دستگیر کرد و به زندان موقت شهربانی (کمیته مشترک ضدخرابکاری) برد. در آنجا مهرداد بهار، پسر ملک الشعرای بهار و سعید، پسر آیتالله سیدرضا زنجانی را هم دیدم.
به چه جرمی دستگیرتان کردند؟
من در مجله «حیات مسلمین» همیشه شاه را با القاب توهینآمیز خطاب قرار میدادم و به همین دلیل، جرمم خیلی سنگین بود. رئیس زندان شهربانی، سروان شیرازی بود و از من خواست توبهنامهای برای شاه بنویسم و عذرخواهی کنم تا آزادم کنند. بعد هم گفت که ما یک آدم خیلی گردنکلفتتر از تو را به خارک تبعید کردیم و مثل نی لاغر شد! میخواست ته دل مرا خالی کند. خلاصه هر چه اصرار کرد، نامه را ننوشتم و مرا به زندان قصر فرستادند.
در چه سالی؟
سال ۱۳۳۳. عده زیادی را از گروهها و احزاب مختلف به زندان قصر آورده بودند. زندان قصر چهار بند داشت و هر بندی مخصوص زندانیان خاصی بود، البته زندانیان سیاسی را به بند عمومی برده بودند. موقعی که من وارد زندان شدم، عدهای از لاتها به سراغم آمدند و گفتند: «بگو جاوید شاه». من برای اینکه شر لاتها دامنم را نگیرد، درکلامی دوپهلو گفتم: «ما برای همین چیزها اینجا هستیم.»
از آن زندان خاطراتی را نقل بفرمایید. شرایطتان درآن دوره چگونه بود؟
خاطرات بسیار تلخی از آن دوران دارم. از جمله پسر جوانی در آنجا بود که به سه سال حبس محکوم شده بود و نظافتچیها به او تجاوز کرده بودند. من نامهای به رئیس زندان سرهنگ جلیلوند نوشتم و خواستم به این قضیه رسیدگی کند. او در ابتدا با لحن آرامی قول رسیدگی داد، ولی بعد یکمرتبه لحنش عوض شد و گفت: « «تو خودت زندانی هستی، به این کارها چه کار داری؟» یک بار هم به اعتصاب زندانیهای رشت ملحق شدم که گفتند: اخلالگر هستم و نهایتاً مرا همراه با ۶۰ زندانی دیگر- که بعضی از آنها از سران حزب توده بودند- به جزیره خارک تبعید کردند. من آن موقع در بهداری زندان بودم که به من گفتند: وسایلت را جمع کن و راه بیفت! ما را سوار 11 کامیون کردند و در هر کامیون، دو سرباز مسلح را گذاشتند که مراقب ما باشند.
از زندانیهای شاخص کسی یادتان هست؟
بله، انجوی شیرازی، کریم کشاورز، ابراهیم تمیمی، کریم پویا، دکتر اسماعیل شهیدی، دکتر صادق پیروز و... همراهمان بودند. در طول مسیر دو شب در دشت ارژن شیراز و مدتی هم در بوشهر نگهمان داشتند. زندان بوشهر فوقالعاده گرم و کثیف بود. جالب اینجاست که همه ما را به اتهام عضویت در حزب توده دستگیر و زندانی کرده بودند، در حالی که افرادی مثل دکتر شهیدی- که پزشک بود- یا خود من، اصلاً ارتباطی به حزب توده نداشتیم!
بالاخره ما را با کشتیهای ده تنی، به جزیره خارک بردند و تحویل سروان وحدتی، رئیس زندان خارک دادند. قبل از ما هم عدهای را به آنجا فرستاده بودند و مجموعاً ۱۱۷ نفر شدیم.
وضعیت زندان خارک چه بود و شما اوقاتتان را چگونه سپری میکردید؟
زندان به معنای عرف زندان که چهار دیوار و سقف داشته باشد نبود، بلکه محوطهای بود که نظامیها اداره میکردند و زیرمجموعه لشکر ۲ زرهی بود. برای همین میتوانستیم قاچاقی از آنجا بیرون برویم و با اهالی در تماس باشیم. یکی از آنها در آن محیط خشک و داغ، باغ خوبی درست کرده بود و گاهی مرا به آنجا میبرد. کار من در آنجا، بیشتر تبلیغ بود و در هر فرصت مناسبی که پیش میآمد، با اهالی خارک، سربازها و دیگران صحبت و آنها را راهنمایی میکردم، مخصوصاً به دلیل اینکه روحانی بودم، بعضی از افراد پیش من میآمدند و مشکلاتشان را مطرح میکردند. با اینکه بسیاری از ما به جرم تودهای بودن زندانی شده بودیم، اما نماز میخواندیم و در آن گرمای هولناک روزه میگرفتیم. یک بار کسی را از تهران فرستاده بودند که برای ما سخنرانی کند و احتمالاً عفو ما را از دستگاه بگیرد. همه تبعیدیها از مرام خود دفاع کردند تا نوبت به یکی از افسران حزب دموکرات آذربایجان به نام علیاصغر احسانی رسید. او که سالها در زندانهای ایران و عراق به سر برده بود، گفت: در اینجا صحبت از حزب توده نیست و در واقع همه ما، به خاطر مبارزه با شاه تبعید شدهایم! بعد به من اشاره کرد و گفت: «این آیتالله رهنما که تودهای نیست، بلکه به خاطر مبارزه با شاه اینجاست.» در هر حال همه آنها تصور میکردند اسلام همان چیزی است که شاه میگوید و ادعا میکند که من پادشاه شیعه هستم. به همین دلیل من سعی کردم به آنها نزدیک شوم و با آنها صحبت کنم.
دو خاطره تلخ هم از آن ایام دارم. یکی اینکه مأموری چنان ضربه سختی به ستون فقرات استاد محمدهادی شفیعیها زد که ایشان را به بوشهر و شیراز منتقل کردند تا در آنجا درمان شود و دیگر آنکه یکی از زندانیهای گروه ما، از اهالی بابل و یک چشمش کور بود و یکی از مأموران او را کتک زد و چشم دیگرش را هم کور کرد! روزهای تلخی بود.
آیا برای رهایی شما از زندان خارک تلاشی هم شد؟ احیاناً چه کسانی چنین تلاشی کردند؟
بله، در طول مدتی که من در تبعید بودم، مادرم نزد آیتالله میرزا خلیل کمرهای - که قوم و خویش ما بودند- میرود و از ایشان کمک میخواهد. ایشان هم به مادرم میگویند که نامهای بنویسد تا ایشان از طریق محسن صدرالاشرف - که رئیس مجلس سنا بود- به دست شاه برسانند. روزی که شاه میخواست به لندن برود، صدرالاشراف نامه را به او میدهد. شاه همان جا نامه را میخواند و میگوید که این شیخ رهنما خیلی مرا اذیت میکند! بعد نامه را به آجودانش میدهد که به دادستان ارتش بدهد. بعد از این قضیه بود که سرگردی از قسمت بازرسی ارتش به خارک آمد و به من گفت که اگر آنچه را که در رابطهام با سفرای خارجی پیش میآید، برای ساواک گزارش کنم، هم کمکم میکنند که حزب و مجلهام گسترش پیدا کند، هم نماینده مجلس خواهم شد! یکبار دیگر هم مادرم برایم نوشت که نزد آیتالله بنیصدر رفته و نامه مرا به او نشان داده و ایشان هم از همان جا با نخستوزیر صحبت کرده و خواسته به کار من رسیدگی کنند. بعد ازآن پدرم هم برایم نامه فرستاد و گفت: بهتر است برای آیتالله بروجردی نامه بنویسم و درخواست کمک کنم. یک بار هم نوشته بود که نزد سرتیپ بختیار، رئیس شهربانی وقت رفته، ولی نتیجه نگرفته است. بعد از من خواسته بود که توبهنامه بنویسم و بگویم که پشیمان شدهام و دیگر در سیاست دخالت نخواهم کرد!
برادرم سرهنگ محمدحسن رهنما هم نامهای برایم نوشت و گفت: تقصیر خودت است که در زندان ماندهای، چون هیچ وقت عضو حزب توده نبودهای و به دولت مصدق هم انتقاداتی داشتهای. بیا و از حزب توده اظهار نفرت و به سلطنت مشروطه اعلام وفاداری کن و از تبعید بیرون بیا! به هرحال اینها شمهای از تلاشهایی بود که خانوادهام برای آزادی من انجام دادند. در هر حال مجموعه این تلاشها موجب شدند که بعد از11 ماه تبعید در خارک، به زندان قصر تهران منتقل شوم. مدتی هم در آنجا بودم و در مرداد ۱۳۳۴ آزاد شدم.
دستگیری بعدیتان کی و در ارتباط با چه موضوعی بود؟
در سال ۱۳۳۵ و در پی صدور اعلامیهای در حمایت از ملی شدن کانال سوئز توسط جمال عبدالناصر مجدداً دستگیر و به زندان قزل قلعه فرستاده شدم. تودهایها و جبهه ملیها در آنجا بودند و من با مرحوم اللهیار صالح همبند شدم. او از من گلایه کرد که چرا وقتی برای کنفرانس سران آسیا و آفریقا ـ که مقدمه تشکیل کنفرانس غیرمتعهدها شد ـ پیام فرستادی، ما را هم در جریان قرار ندادی که برایشان تبریک بفرستیم؟ بعدها که کتابی درباره این کنفرانس و قطعنامه آن به زبانهای انگلیسی و فرانسه چاپ شد، در آن نوشته بودند که «جمعیت مسلم آزاد» از ایران هم پیام تبریک فرستاده است.
به چه مدت حبس محکوم شدید؟
در دادگاه بدوی چهار سال که در دادگاه تجدیدنظر به ۱۵ ماه تقلیل پیدا کرد. بنده چون با بسیاری از جنبشهای آزادیبخش جهان اسلام در ارتباط بودم، رژیم شاه مجبور بود تا حدی مراعات حال مرا بکند و خیلی نمیتوانست مرا در زندان نگه دارد، ولی تا توانستند تبلیغات منفی علیه من به راه انداختند و سعی کردند با اتهامات مختلف، مرا از میدان مبارزه به در کنند و حتی مرا جاسوس معرفی کردند. در دورهای هم با آیتالله منتظری و آیتالله ربانی شیرازی همبند بودم و سرهنگ بهزادی، بازپرس شعبه هفتم، مرحوم ربانی را خواسته و به او گفته بود با رهنما در تماس نباش چون او هم دیوانه است هم جاسوس!
یک بار هم مرا به عنوان نویسنده مطبوعات، برای تماشای فیلم لورنس عربستان به سینمایی دعوت کردند. آن روزها وقتی سرود شاهنشاهی را میزدند، همه باید بلند میشدند و میایستادند. من این کار را نکردم. اواخر فیلم بود که مدیر سینما آمد و به من گفت که در بیرون با من کار دارند. من بیرون رفتم و چند افسر با مشت و لگد به جانم افتادند و چهار ماه و نیم بابت این قضیه بازداشت بودم.
یک بار هم در آستانه رفراندوم اصول ششگانه انقلاب سفید دستگیر شدم. در زندان آیات و حجج اسلام غروی کاشانی، خندقآبادی، تنکابنی و... هم بودند. برای آنها مقداری درباره مسائل زندان و مبارزه توضیح دادم، آمدند و مرا از آنها جدا کردند. یک بار هم در آستانه قیام ۱۵ خرداد دستگیر شدم.
از کی و چگونه با امام و نهضت امام همراهی کردید؟ اساساً از چه مقطعی با ایشان آشنا شدید؟
16 ساله و در قم طلبه بودم که در پاییز ۱۳۲۰، به دیدار حضرت امام رفتم. امام به خاطر جدم آیتالله سیدمحمدرضا واحدی مرا میشناختند و تشویقم کردند که به درس طلبگی ادامه بدهم. دیدار دوم من با امام، بعد از انتقال ایشان از ترکیه به نجف در سال ۱۳۴۵ بود. من تحت تعقیب ساواک بودم و به طور قاچاقی به عراق و در نجف به دیدار امام رفتم و اوضاع مبارزه در ایران را برای ایشان تشریح کردم. دیدار سوم من در ۲۹ بهمن ۵۷ بود. در آن روز یک بار به طور خصوصی با امام دیدار کردم. در آن روز عرفات هم در بیت امام بود. دیدار بعدی من با امام همراه با اعضای کانون نویسندگان ایران بود. مرحوم خانم دانشور چادر نداشت و پرسید: «امام ناراحت نمیشوند؟» گفتم: «اگر روسریتان را درست کنید که موی سرتان پوشیده باشد، کافی است.»
یک بار هم با دخترم لیلا خالد در اوایل ۱۳۵۸ به دیدار امام رفتم و در پایان این دیدار طبق دستور امام، آقای آشیخ حسن صانعی مبلغ ۵۰ هزار تومان به من پول داد و گفت: میدانم که این را هم میبری و خرج نشریات میکنی! آخرین بار هم برای ارائه گزارش مأموریتی که به فلسطین و لبنان رفته بودم، خدمت امام رفتم. من با توصیه امام همراه با یک هیئت20 نفره به فلسطین و لبنان رفتم و در بازگشت، گزارش مفصلی تهیه کردم و خدمت امام رسیدم. حال امام مساعد نبود و لذا فقط بخشی از گزارش را خواندم و متن کامل آن را بعدها با عنوان «شعلهای از انقلاب فلسطین و لبنان» چاپ کردم. یک کشیش در لبنان کتابی به نام «اسرائیل شیطان» به من داده بود که تقدیم امام کردم.
و سابقه حضورتان در نهضت امام؟
من از ابتدای نهضت امام و مبارزات روحانیت، با آن همراهی کردم و به همین دلیل اسم من در لیست دستگیرشوندگان در آستانه رفراندوم اصول ششگانه بود. مأموران شب سوم بهمن آن سال به خانهام ریختند که مرا دستگیر کنند، ولی من فرار کردم. نصف شب به خانه برگشتم و آنجا را پاکسازی کردم و فردا مأموران نتوانستند مدرکی علیه من پیدا کنند، ولی دستگیرم کردند. این همزمان بود با دستگیری آیتالله طالقانی و سران نهضت آزادی و جمعی از ائمه جماعات تهران در منزل آیتالله غروی کاشانی. همه ما را به زندان قزل قلعه بردند و بعد از مدتی مرا از آنها جدا کردند. اندکی بعد همه را آزاد کردند، اما در ۱۴ خرداد دوباره بسیاری از آنها از جمله مرحوم آقای فلسفی را دستگیر و زندانی کردند. بعد از مدتی همه ما را آزاد کردند. من بعد از مدتی همراه با چند تن از علما از جمله سیدابوالفضل برقعی و شیخ احمد قائنی نجفی و آیتالله محلاتی اعلامیهای را در اعتراض به دستگیری و بازداشت امام صادر کردیم و خواستار آزادی سریع ایشان شدیم.
جنابعالی به مرحوم آیت الله طالقانی هم نزدیک بودید. قدری هم ایشان را برای ما توصیف کنید.
ابتدا منزل ایشان در امیریه بود و مرحوم نوابصفوی هم در اواخر عمر در آنجا پنهان شده بود. من با آیتالله طالقانی روابط زیادی داشتم، چون ایشان متوجه شده بود ـکه انشاءالله توجهشان درست بوده باشدـ که آدم فعال و از خودگذشتهای هستم، لطفش به بنده زیاد بود. نظرم نیست که اولین ملاقات ما کی بود، ولی من مرتباً به منزل ایشان در امیریه و بعد هم پیچشمیران و همینطور گاهی در طالقان میرفتم. وسعت نظر یگانهای داشت که نیاز به توصیف من ندارد و همه میدانند. ایشان وجودش در کنار امام راحل بسیار ضروری و مفید بود. نیروهای کیفی انقلاب، ایشان بودند و آیتالله مطهری و آیتالله بهشتی و آیتالله خامنهای و امثالهم. من و آقای طالقانی و مرحوم آقای حاج میرزا خلیل کمرهای خیلی به هم نزدیک بودیم. شاید بدانید که آقای کمرهای را در زمان رضاشاه تبعید هم کرده بودند. ایشان کجدار و مریز و به صورت زیگزاگی با دستگاه مخالفت میکرد، اما آقای طالقانی موضع خیلی واضحتر و قاطعتری داشت. به هر حال من برای مبارزاتم از آیتالله طالقانی و آیتالله میرزاخلیل کمرهای و آیتالله میرزا باقر کمرهای الهام میگرفتم.
بعد از پیروزی انقلاب چگونه به فعالیتهایتان ادامه دادید؟
بعد از پیروزی انقلاب هم همواره در صحنه بودم، به طوری که مورد غضب مخالفان جمهوری اسلامی از جمله بهائیان قرار گرفتم. یک بار در ۱۶ آبان ۵۹ در سخنرانی قبل از خطبههای نمازجمعه کرج درباره گروهک ضاله بهائیت صحبت کردم. چهار روز بعد در جاده کرج به طرف سد امیرکبیر میرفتیم که ناگهان ماشینی از طرف مقابل، نور خود را مستقیم به چشم راننده انداخت و ماشین ما منحرف شد و به کوه خورد. من به شدت مجروح و به بیمارستانی در کرج منتقل شدم، اما به خیر گذشت.
از ارتباطتان با مقام معظم رهبری بگویید. درسالهای اخیر چه خاطراتی از ایشان دارید؟
سابقه دوستی ما که طولانی است و به قبل از انقلاب بازمیگردد. من چند مورد در مشهد خدمتشان رسیدم. بعد از انقلاب سعادتی که نصیب من شد، زیارت خانه خدا بود. حضرت آقا که میدانستند من هنوز به مکه نرفتهام، به آیتالله ریشهری میفرمایند که شیخ رهنما امسال مهمان ماست. ایشان را با خودمان به حج ببرید.
ظاهراً شعر هم میگویید. اشعار شما معمولاً چه مضامینی دارند؟
بله، اشعار من عمدتاً سیاسی و مذهبی هستند. من از 10 سالگی شعر گفتهام و به اشعار مولوی، سعدی و حافظ علاقه دارم. اغلب اشعار سیاسی من درباره فلسطین است. یک هفته بعد از پیروزی انقلاب، در محضر امام اشعاری را در استقبال از عرفات خواندم. امام تبسم کردند و فرمودند: «آقا شیخ مصطفی این را خودت گفتی؟» گفتم: «بلی.» متن اشعار به این شرح بود:
فلسطین قبله اولای اسلام
که حفظ آن بود ابقای اسلام
فلسطین را بباید مسترد کرد
بکند این خار را از پای اسلام
با تشکر از فرصتی که در اختیار ما
قرار دادید.