کد خبر : ۴۳,۲۱۶
۲۹ فروردین ۱۴۰۱ ۱۱:۲۵
روزهای چهارشنبه پدر زودتر از همیشه می‌آمد خانه ... بعد از خواندن نمازش، روی فرشی که مادر وسط حیاط پهن کرده بود می‌نشست و موج رادیو را آنقدر می‌پیچاند تا صدای گوینده صاف شود. «ساعت بیست، اینجا تهران است صدای ایران ..»
خرید بلیط اعانه ملی  کار هر هفته پدر بود و شب‌های چهارشنبه گوش به حرف‌های کمال الدین مستجاب الدعوه تا کی شماره مورد نظر از زبان او اعلام شود و چه آدم خوش شانسی برنده صد هزار تومان شود... شوق هر هفته پدر برای خرید بلیط و برنده شدن به من هم سرایت کرد.
 
یک قِرانی‌های دستمزدم برای خرید روزانه خانه، حالا دیگر به عزیز بستنی فروش نمی‌رسید و جمع می‌شد تا آخر هفته بشود با آن بلیط اعانه ملی خرید.
 
وقتی آنقدری می‌شد که به یک بلیط بیست ریالی می‌رسید، اولین وعده گاهمان دکه روزنامه فروشی علی پیرمرادی بود.  
 
جوان بلند قدی که در دکه روزنامه فروشیش فقط جا برای ایستادن خودش بود.
 
تقریبا نمایندگی فروش تمامی نشریات کشور را داشت. خودش خبرنگار ده‌ها روزنامه و نشریه بود. عضو حزب خران هم بود.
 
آن روزها وقتی روزنامه را باز می‌کردیم و خبری از برازجان می‌دیدم ذوقی می‌کردیم و می‌دانستیم که حاصل زحمت علی است این خبرها.
 
اینقدر روزنامه و مجله به در و دیوار دکه‌اش آویزان بود که همیشه در این فکر بودم که حساب و کتابشان را چطور نگه می‌دارد. حالا بعد از این همه سال معلوم شد  که علی، حساب و کتابی در زندگی نداشت.
 
هر هفته برای خریدن بلیط اعانه ملی که جایزه‌اش از ۲ تومان تا صد هزار تومان و این آخری‌ها تا یک میلیون متغیر بود به دکه علی مراجعه می‌کردم و شب با پدر در شنیدن صدای زیبای مجری برنامه آقای مستجاب الدعوه شریک می‌شدم.
 
مستجاب الدعوه می‌گفت: «کلیه بلیط‌هائی که رقم سمت راست آن‌ها به عدد سه ختم می‌شود برنده ۲۰ ریال .. و چشم من به دنبال عدد ۳ دو دو می‌زد. هنوز امیدم از دست نشده بود.  «کلیه بلیط‌هائی که ۲ رقم سمت راست آن‌ها به عدد ۲۵ ختم می‌شود هر یک برنده ۴۰ ریال..»
 
اینقدر ادامه پیدا می‌کرد تا عدد هفت رقمی تمام شود و اینبار هر هفت عدد اعلام شود تا برنده خوشبخت صد هزار تومانی معلوم شود.
 
گرچه من و پدر هیچگاه میزان بردمان از ۲۰ ریال تجاوز نکرد، اما علی پیر مرادی برنده صد هزار تومان پول نقد و خانه‌ای در خیابان آفریقای تهران شد.
 
هیچکس نفهمید علی این پول را به چه زخمی زد. سرنوشت علی جابه‌جائی از این دکه به آن دکه بود. در سال‌های بعد هم خودش هم دکه روزنامه فروشیش، خانه بدوش بودند. آنقدر از اینجا به آنجا دکه‌اش را جابجا کردند، تا آخرش کنار دیوار دارایی جاگیر شد.
 
یکبار هم که دکانی را اجاره کرده بود، روزگار نساخت و بر بساط روزنامه و مجلاتش آوار شد. فقط خودش شانس آورد و زیر آوار نماند. علی بود و همان مجلات و همچنان همان علی قدیمی ... هر روز با کوله باری از کاغذ از این اداره به ان اداره میرفت تا خبری تهیه کند.
 
بردن این همه پول  حتی کیف دستی علی را هم تغییر نداد و همان کیف قدیمی همراه همیشگیش بود.
 
علی در خانه مستاجری با مادر پیرش زندگی می‌کرد و هیچ‌گاه جفتی برای خود برنگزید و مجرد ماند.
 
چند شب پیش در جلسه‌ای با علی همراه بودم، وقتی آخر شب  داشتم می‌رساندمش، پرسیدم: «علی مستاجری یا خونه مال خودته؟!» نفهیمدم چه گفت از بس تند تند حرف می‌زد، ولی مطمئنم خانه هم نداشت.
 
به علی باید با چشم دل نگاه کرد نه چشم سر، ایستادم آنقدر نگاهش کردم تا لنگ لنگان به در خانه‌اش رسید و در چهار چوب در ناپدید شد.
 
چند سال پیش متوجه شدم علی همه پول برنده شده در قرعه کشی بلیط‌های اعانه ملی را صرف ایجاد شبکه آبرسانی روستای زادگاهش زیارت و یک مدرسه تو محله حسین آباد برازجان کرده بود. بدون اینکه کسی برایش تبلیغ کند.  
 
علی می‌توانست زندگی راحتی با آن پول داشته باشد و در خیابان آفریقا برای خودش زندگی لاکچری به هم بزند، اما راحتی هم ولایتی‌های خود را برگزید تا روزهای آخر برای گذران زندگی علی گلریزان کنند.‌
می‌دانید گلریزان یعنی چه؟ یعنی مردی توی گل و لای زندگی زانو زده باشد.
 
علی در گل زندگی ماند، اما هیچگاه عزت نفس جوانیش را از دست نداد، هیچ دستی هم برای بیرون‌ کشیدنش دراز نشد.
 
دیشب که در بیمارستان قبض روح شد جیب‌های کتش پر از کاغذ و نوشته بود.
 
*مجید کمالی پور/ نویسنده
 

نظرات بینندگان

تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید