کد خبر : ۴۳,۴۶۵
۱ اردیبهشت ۱۴۰۱ ۱۱:۱۷
در مصحف شریف، یکی از اعجازات بیانی، تلخیص کلامی‌است؛ … که تا ام‌پی‌تری یا فور را تجربه نکرده‌ بودیم، نمی‌فهمیدیم «اقتربت‌الساعة و انشقّ‌القمر»، یا «مُدهامَّتان» را. در گلستان سعدیِ جان، این تلخیص‌ها را به اقتباس از قرآن فراوان می‌یابیم.
در یادداشتی در روزنامه اطلاعات به مناسبت اول اردی‌بهشت‌ماه جلالی، روز بزرگداشت سعدی، به قلم محمدعلی فیاض‌بخش آمده است: ««کنار آب رکن‌آباد و گل‌گشت مصلّا» را لسان‌الغیب حافظ مدیون سعدیِ جان است که آن قدر شیراز را با «شب عاشقان بی‌دل»‌ش زیبا و شب‌هایش را «دراز» کرد که حافظ را چاره‌ای نماند جز آن که شب‌ها در «حلقه»ی انسش «قصه‌ی گیسوی» یار کند و تا «دل شب سخن از سلسله‌ی موی» او بَرَد.
 
اگر امروز از آرزوهای بربادرفته‌ی من بپرسند، بی‌تردید در رأس آنها، دیرکرد روزگاران در زادنم را خواهم گفت. اگر نقشه‌ی ژنتیک انسانی، زمان بهینه‌ی «ژنوم»‌ام را از خودم نظر خواسته بود، می‌گفتم همان اوایل قرن هفتم؛ هم‌عصر سعدیِ جان.
 
من امروز نه با فیسبوک حالی دارم و نه با اینستا احوالی. به قدر بخور و نمیر، فیلتر می‌شکنم و آن‌ هم بدان عشق، که سرِ حُقّه‌ی سخن بشکنم و از سعدیِ جان بنویسم و در کنار کرشمه‌ی ابروانش نازی به شستش آورم و دلی تازه کنم در «بامدادی که تفاوت نکند لیل و نهار»‌.
 
سعدیِ جان در ۶۵۵ ه‍.ق. بوستانش را به گُل نشاند؛ در یک تفکر آرمانی و ترسیم جامعه‌ای ایده‌آلِ انسانی. اما گویی زود دریافت که کف کوچه و بازارچه‌ی انسانی، عجالتاً چیزی دورتر از ترسیمات او در بوستان است و زین روی به بارآوری گلستان در ۶۵۶ ه‍.ق. همت گماشت. گلستانش مشحون است از گل و خار؛ خلاف بوستانش که یکسره روح است و ریحان و قرنفل و ضیمران. دریافته بود که حکایتگری و روایت‌سازی از واقعیت زندگی مردمان، می‌طلبد که تلخ و شیرین و زشت و زیبا و خار و گل را با هم به بار آورَد و در معرض دیدگان مردمان قرار دهد تا خود برگزینند سره از ناسره را.
 
ملاحت و معاتبت، ظرافت و صعوبت، جدّ و هزل و در یک کلام، خوف و رجا، تار و پودهای درهم‌بافته‌ی سعدیِ جان است در آفرینش گلستان؛ زین روی گلستانش واقعی‌تر است تا بوستان. هر چه بوستانش قدسی است، گلستانش انسانی است و به زندگیِ زمین نزدیک‌تر.
 
هر «اول اردی‌بهشت‌ماه جلالی» - که بلبلان را بر «منابر قُضبان» می‌نگرم - ره می‌کشد خیالم به «گل سرخِ» «نَم‌»گرفته از «لآلی»، که چه‌سان تشبیه آورده بر عرق‌کردن چهره‌ی معشوق؛ همان «شاهد غَضبان»؛ یک سو از شرم و دگر سوی از خشم؛ به شِکوه از ناصادقی عاشقِ ادعایی؛ … و حبّذاگویان اعجاب می‌کنم از آن زبان ترجمان پاکی آسمانی بر غبارات زمینی؛ حبّذا!
 
در مصحف شریف، یکی از اعجازات بیانی، تلخیص کلامی‌است؛ … که تا ام‌پی‌تری یا فور را تجربه نکرده‌ بودیم، نمی‌فهمیدیم «اقتربت‌الساعة و انشقّ‌القمر»، یا «مُدهامَّتان» را. در گلستان سعدیِ جان، این تلخیص‌ها را به اقتباس از قرآن فراوان می‌یابیم که:
 
«تو را که خانه نِئین است، بازی نه این است!»
 
کریمه‌ی «قیل یا أرض إبلعی مائک و یا سماء أقلعی…» در فصاحت جز از زبان باری جاری نیست؛ لیک سعدیِ جان به یُمن هم‌نفسی با قرآن سراید:
 
ای سیم‌تنِ سیاه‌گیسو
 
از فکر، سرم سفید کردی!
 
وزآن پس به گلایه گوید:
 
صلح‌ است میان کفر و اسلام
 
با ما تو هنوز در نبَردی!
 
در قصیده، سعدیِ‌جان بدان‌گونه خدایگان نیست که در غزلستان یا آن‌سان چیره‌دست در رباعی که در بافتنِ تار نثر به پود نظم در گلستان. لیک در قصیده نیز از مغازله وانمی‌مانَد و انگاری این رند سراپا شور و عشق، قصیده را - که باید به جِدّ و عبوسی سراید - نیز به بزم عروسیِ غزل می‌کشانَد و خویش، خوش در برش می‌نشانَد:
 
آید هنوزشان ز لب لعل، بوی شیر
 
شیرین‌لبان نه شیر، که شکّر مزیده‌اند
 
آب حیات در لب اینان به ظنّ من
 
از لوله‌های چشمه‌ی کوثر مکیده‌اند
 
سعدیِ جانم! انگاری این بیت را در وصف خودت بر زبانت کشانده‌اند و تو بر سبیل تعارف یا تجاهل‌العارف، ضمیر اشاره را جمع بسته‌ای:
 
اینان مگر ز رحمت محض آفریده‌اند
 
کآرام جان و انس دل و نورِ دیده‌اند
 
مُلک غزل توراست مسلّم. حافظ و خواجو سایه‌نشین سعدیه‌ات شدند؛ یکی در حافظیه‌ی شهر و دگری در میانه‌ی کوه و مقابل دروازه قرآن؛ تا اوّلی ذائقه‌ی عاشقانت را اوّل تر کند به «لعلِ سیرابِ به خون‌تشنه»‌ی لب یارش؛ و دیّمی در استقبال از غزلت که سرودی:
 
«نه دل من، که دل خلق جهانی دارد»
 
به تقلید برآید که:
 
نه دل من، که دل خلق جهانی ببَری!
 
سعدیِ‌جانم!
 
آهوی کمندِ زلف خوبان،
 
خود را به هلاک می‌سپارد
 
زین روی یارانم به شماتت و بل حسادت:
 
گویند برو ز پیش جورش
 
من می‌روم، او نمی‌گذارد!
 
پس «فاش می‌گویم» و حافظ، لسان‌الغیب، داند که «از گفته‌ی خود دلشادم»:
 
بعداز طلبِ تو در سرم نیست
 
غیر از تو به خاطر اندرم نیست
 
من مرغ زبونِ دام اُنس‌ام
 
هرچند که‌ می‌کِشی، پَرم نیست
 
با بخت، جدل نمی‌توان کرد
 
اکنون که طریق دیگرم نیست؛
 
بنشینم و صبر پیش گیرم
 
دنباله‌ کار خویش گیرم
 
چرا که:
 
در دام تو عاشقان، گرفتار
 
در بند تو دوستان، مُحبَّس
 
من در همه قول‌ها فصیح‌ام
 
در وصف شمایل تو أخرَس!
 
پس:
 
بنشینم و صبر پیش گیرم…»

نظرات بینندگان

تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید